من اهل
قصرشیرینم.آن "قصر" شیرینی که در
نوشته هایم به هزار ترانه آنرا سروده ام.آن قصرشیرینی که درتابستان داغش، سقای پیر، درب خانه مان را میکوبیدوما آبش را میخریدیم.در حالی که کپ گوشه۸ حیاط، از خرید دیروزمان لبریز بود واینرا سقای پیرنیز، احتمالا میدانست..بااینحال در را میکوبید !وپس از چندلحظه، غوغای تیان وقابلمه و کاسه بشقاب پرازآب و هر چیز دگر از این دست،در گوشه حیاط دم کرده وزیر سایه یک نخل یا که توت سایه گستر،گوش نگاهمان را پر میکرد وباری آب آفتاب، بر لبه هاشان موج میزد. مثل لبخند سپید سقای پیر بر لبانش!من اهل قصرشیرینم. قصرشیرینی که رندان عیارش در شبگردیهای شبانه شان، عطش دل به قاچ هندوانه ای فرو مینشاندند-دزدکانه!- از بساط مغازه ای که صاحبش همانجا خفته بود در آرامش اینکه، " این تکرار هر شب است"!من اهل قصرشیرینم. قصرشیرینی که ساقی اش، بربساط نوشانوش قلندران سرخوش، مستی و راستی را به پول نمی فروخت وهر کس در پایان به فراخور، مبلغی میداد و میرفت!در مشایعت پیکرش، مردمان عاشق قصر، همه بودند از پیر و جوان و ، ازهردست!من اهل قصر شیرینم. قصر شیرینی که در شبهای آخر زمستانش، نوای "امشو اول وهاره"محبت را، پیچیده در پارچه ای؛ از بام خانه های گلینش فرو می آورد.ومن بعدها فهمیدم که این صدا، باید که بی صورت بماند. چرا که محبت و بخشش بی صورت است!وایکاش که این "قصر"شیرین هم، بسان دیگر اتوپیاها، خی یادمان نرود...
ما را در سایت یادمان نرود دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : yadeghasreshirin بازدید : 108 تاريخ : شنبه 9 دی 1396 ساعت: 16:45